من از او در غروبی سرد که اشعه آفتاب غروب ، قدرت گرم کردن دستهایمان را نداشت جدا شدم. من چشمهای اشک آلود او را هنگام وداع فراموش نخواهم کرد.او رفت و من در آن کوچه تنها با یاد او ماندم . چند قدمی دنبال او رفتم و او ناگهان برگشت و برای آخرین بار صورتش را نظاره کردم.
برای آخرین بار برای من دست تکان داد و برای همیشه غبار جدایی را در زیر قدمهایش پاشید. او رفت و من هیچ کاری نتوانستم انجام دهم .
نیمه شب شده و یاد او در ذهن من سنگینی میکند ، یاد داستانهای قشنگ او از باران ، از عشق ، از من و خودش.
وقتی رفت صدای کوچه برایم غریب بود ، هیچ صدایی جز قدمهای او نمی شنیدم ، چه عاشقانه به هم نگاه میکردیم ، چه صادقانه با هم حرف میزدیم و چه بچه گانه هنگام وداع گریه میکردیم و چه مظلومانه از هم جدا شدیم.
گویی سرنوشت ما را برای مدتی کوتاه سر راه هم قرار داده بود تا زیبایی های زندگی را در هم ببینیم و با هم حس کنیم و برای مدتی کوتاه عاشقانه به هم فکر کنیم.
سلام
وبلاگ جدیدت هم خیلی قشنگ شده
امیدوارم همیشه موفق باشی عزیزمممممم
یادش بخیر.....
.....آشنایی یک اتفاق است و جدایی یک قانون